لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
دسته بندی : مقاله و تحقیق
نوع فایل : .doc( قابل ويرايش و آماده ارائه )
تعداد صفحه 49 صفحه
قسمتی از متن .doc :
فلسفه قيام امام حسين (ع)
فلسفه قيام امام حسين چه بود ؟ چرا امام حسين قيام كرد ؟ انگيزه قيام چه بود ؟ اما اينكه امام حسين چرا قيام كرد ؟ اين را سه جور مى توان تفسير كرد . يكى اينكه بگوئيم قيام امام حسين يك قيام عادى و معمولى بود و العياذ بالله براى هدف شخصى و منفعت شخصى بود . اين تفسير است كه نه يكنفر مسلمان به آن راضى مى شود و نه واقعيات تاريخ و مسلماتتاريخ آن را مى كند .
تفسير دوم همان است كه در ذهن بسيارى از عوام الناس وارد شده كه امام حسين كشته شد و شهيد شد براى اينكه گناه امت بخشيده شود . شهادتآن حضرت به عنوان كفاره گناهان امتواقع شد , نظير همان عقيده اى كه مسيحيان درباره حضرت مسيح پيدا كردند كه عيسى به دار رفت براى اينكه فداى گناهان امت بشود . يعنى گناهان اثر دارد و در آخرت دامنگير انسان مى شود , امام حسين شهيد شد كه اثر گناهان را در قيامتخنثى كند و به مردم از اين جهت آزادى بدهد . در حقيقت مطابق اين عقيده بايد گفت امام حسين عليه السلام ديد كه يزيدها و ابن زيادها و شمر و سنان ها هستند اما عده شان كم است , خواست كارى بكند كه بر عده اينها افزوده شود , خواست مكتبى بسازد كه از اينها بعدا زيادتر پيدا شوند , مكتب يزيد سازى و ابن زياد سازى بگرد كرد . اين طرز فكر و اين طرز تفسير بسيار خطرناك است. براى بى اثر كردن قيام امام حسين و براى مبارزه با هدف امام حسين و براى بى اثر كردن و از بين بردن حكمت دستورهائى كه براى عزادارى امام حسين رسيده هيچ چيزى به اندازه اين طرز فكر و اين طرز تفسير مؤثر نيست . باور كنيد كه يكى از علل ( گفتم يكى از علل چون علل ديگر هم در كار هست كه جنبه قومى و نژادى دارد ) كه ما مردم ايران را اين مقدار در عمل لا قيد و لا ابالى كرده اين استكه فلسفه قيام امام حسين براى ما كج تفسير شده , طورى تفسير كرده اند كه نتيجه اش همين است كه مى بينيم . به قول جناب زيد بن على بن الحسين درباره مرجئه ( مرجئه طايفه اى بودند كه معتقد بودند ايمان و اعتقاد كافى است , عمل در سعادت انسان تأثير ندارد , اگر عقيده درست باشد خداوند از عمل هر اندازه بد باشد مى گذرد ) هؤلاء اطمعوا الفساق فى عفو الله يعنى اينها كارى كردند كه فساق در فسق خود به طمع عفو خدا جرى شدند . اين عقيده مرجئه بود در آنوقت . و در آنوقت عقيده شيعه در نقطه مقابل عقيده مرجئه بود , اما امروز شيعه همان را مى گويد كه در قديم مرجئه مى گفتند . عقيده شيعه همان بود كه نص قرآن است & الذين آمنوا و عملوا الصالحات & هم ايمان لازم است و هم عمل صالح .
تفسير سوم اين است كه اوضاع و احوالى در جهان اسلام پيش آمده بود و به جائى رسيده بود كه امام حسين عليه السلام وظيفه خودش را اين مى دانستكه بايد قيام كند , حفظ اسلام را در قيام خود مى دانست . قيام او قيام در راه حق و حقيقت بود . اختلاف و نزاع او با خليفه وقت بر سر اين نبود كه تو نباشى و من باشم , آن كارى كه تو مى كنى نكن بگذارد من بكنم , اختلافى بود اصولى و اساسى . اگر كس ديگرى هم به جاى يزيد بود و همان روش و كارها را مى داشت باز امام حسين قيام مى كرد , خواه اينكه با شخص امام حسين خوشرفتارى مى كرد يا بد رفتارى . يزيد و اعوان و انصارش هم اگر امام حسين متعرض كارهاى آنها نمى شد و روى كارهاى آنها صحه مى گذاشت حاضر بودند همه جور مساعدت را با امام حسين بكنند , هر جا را مى خواست به او مى دادند , اگر مى گفت حكومتحجاز و يمن را به من بدهيد , حكومتعراق را به من بدهيد , حكومت خراسان را به من بدهيد مى دادند , اگر اختيار مطلق هم در حكومتها مى خواست و مى گفت به اختيار خودم هر چه پول وصول شد و دلم خواست بفرستم و مى فرستم و هر چه دلم خواست خرج مى كنم كسى متعرض من نشود , باز آنها حاضر بودند . جنگ حسين جنگ مسلكى و عقيده اى بود , پاى عقيده در كار بود , جنگ حق و باطل بود . در جنگ حق و باطل ديگر حسين از آن جهت كه شخص معين استتأثير ندارد . خود امام حسين با دو كلمه مطلب را تمام كرد . در يكى از خطبه هاى بين راه به اصحاب خودش مى فرمايد ( ظاهرا در وقتى است كه حر و اصحابش رسيده بودند و بنابراين همه را مخاطب قرار داد ) : | الا ترون ان الحق لا يعمل به , و الباطل لا يتناهى عنه , ليرغبالمؤمن فى لقاء الله محقا(1) | آيا نمى بينيد كه به حق رفتار نمى شود و از باطل جلوگيرى نمى شود , پس مؤمن در يك چنين اوضاعى بايد تن بدهد به شهادت در راه خدا . نفرمود ليرغب الامام وظيفه امام اين است در اين موقع آماده شهادت شود . نفرمود ليرغب الحسين وظيفه شخص حسين اينست كه آماده شهادت گردد . فرمود : | ليرغب المؤمن | وظيفه هر مؤمن در يك چنين اوضاع و احوالى اينست كه مرگ را بر زندگى ترجيح دهد . يك مسلمان از آن جهت كه مسلمان استهر وقتكه ببيند به حق رفتار نمى شود و جلو باطل گرفته نمى شود وظيفه اش اينستكه قيام كند و آماده شهادت گردد . اين سه جور تفسير : يكى آن تفسيرى كه يك دشمن حسين بايد تفسير بكند . يكى تفسيرى كه خود حسين تفسير كرده است كه قيام او در راه حق بود . يكى هم تفسيرى كه دوستان نادانش كردند و از تفسير دشمنانش خيلى خطرناكتر و گمراه كن تر و دورتر است از روح حسين بن على .
جمله هايى است در نهج البلاغه و عين همين جمله ها در يكى از خطابه هاى حسين بن على ( ع ) هستكه آن خطابه در آن مجتمع معروفدر دوره ديكتاتورى و اختناق عجيب معاويه كه دو نفر اگر مى خواستند حديثى در فضيلت على ( ع ) نقل بكنند در صندوقخانه هم به زحمت جرئت مى كردند ايراد شده است حسين بن على ( ع ) از اجتماع حج در منى و عرفات استفاده فرمود , كبار صحاب را در آنجا جمع كرد و تصميم قيام اصلاح طلبانه خودش را اعلام كرد و همين جمله ها را كه از پدرش است , به آنها فرمود اين جمله ها يك كلياتى را براى همه هدفهاى اسلامى به طور كلى گذشته از اينكه هر زمانى خصوصياتى دارد كه زمان ديگر ندارد مشخص مى كند .
آن جمله ها اينست : | اللهم انك تعلم انه لم يكن الذى كان منا منافسه فى سلطان و لا التماس شيىء من فضول الحطام | يعنى خداوندا ! تو خودت مى دانى كه حركتها , جنبشها , قيامها , اعتراضها , جنگيدنها و مبارزه هاى ما , رقابت در كسب قدرت نبود , براى تحصيل قدرت براى يك فرد نبود , به عنوان جاه طلبى نبود , براى جمع آورى مال و منال دنيا و براى زياده طلبى در مال و منال دنيا نبود و نيستپس هدف چيست؟ | ولكن لنرد المعالم من دينكو نظهر الاصلاح فى بلادك فيأمن المظلومون من عبادكو تقام المعطله من حدودك| اين چهار جمله يك كادر كلى را مشخص مى كند مقدمتا بايد عرض بكنم كه امروز يكاصطلاحى رائج شده است كه اين اصطلاح نبايد ما را به اشتباه بيندازد امروز وقتى مى گويند اصلاح يعنى سامان دادنهاى آرام تدريجى غير بنيادى ولى وقتى كه مى خواهند بگويند تغييرات بنيادى مى گويند انقلاب آيا در اصطلاح اسلام هم وقتى مى گويند ( اصلاح ) مقصود همين است ؟ نه , در اصطلاح اسلامى وقتى گفته مى شود اصلاح , نقطه مقابل افساد است اعم از آنكه تدريجى و ظاهرى و به اصطلاح عرضى باشد يا بنيادى و جوهرى .
مى گويد هدف ما اول اينست: | لنرد المعالم من دينك| سيد جمال مى گفت بازگشت به اسلام راستين كه در واقع ترجمه فارسى همين جمله است سنتهاى اسلامى هر كدام نشانه هاى راه سعادت است, معالم دين است, علامتهاى راه رستگارى است كه با اين علامتها بايد راه سعادت و تكامل را پيمود خدايا ! ما مى خواهيم اين نشانه ها را كه به زمين افتاده و رهروان , راه را پيدا نمى كنند , اسلام فراموش شده را باز گردانيم .
| و نظهر الاصلاح فى بلادك | خيلى جمله عجيبى است! نظهر يعنى آشكار كنيم اصلاح نمايان و چشمگير , اصلاحى كه روشن باشد , در شهرهايت به عمل آوريم انقدر اين اصلاح اساسى باشد كهتشخيص آناحتياج به فكر و مطالعه نداشته باشد علائمش از در و ديوار پيداست , به عبارت ديگر سامان به زندگى مخلوقات تو دادن , شكمها را سير كردن , تن ها را پوشانيدن , بيماريها را معالجه كردن , جهلها را از ميان بردن , اقدام براى بهبود زندگى مادى مردم , زندگى مادى مردم را سامان دادن كه على ( ع ) در نامه اى هم كه به مالك اشتر نوشته است وقتى كه هدفهاى او را براى حكومت ذكر مى كند كه تو چه وظيفه اى دارى , از جمله مى گويد : | و استصلاح اهلها و عماره بلادها | انسانها را اصلاح بكنى و شهرها را عمران بكنى .
هدف سوم : | فيأمن المظلومون من عبادك | آنجا كه رابطه انسان با انسان , رابطه ظالم و مظلوم است , رابطه غارتگر و غارتشده است, رابطه كسى است كه از ديگرى امنيت و آزادى را سلب كرده است , هدفما اينست كه مظلومان از شر ظالمان نجاتپيدا كنند در آن فرمانى كه به مالك اشتر نوشته است , جمله اى دارد كه عين آن در اصول كافى هم هست به او مى فرمايد مالك ! تو بايد به گونه اى حكومت بكنى كه مردم تو را به معنى واقعى تأمين كننده امنيتشان و نگهدار هستى و مالشان و دوست عزيز خودشان بدانند نه يك موجودى كه خودش را به صورت يكابوالهول درآورده و هميشه مى خواهد مردم را از خودش بترساند , با عامل ترس مى خواهد حكومت بكند بعد فرمود من اين جمله را از پيغمبر غير مره شنيده ام يعنى نه يك بار پيغمبر اكرم بعضى جمله ها را كه خيلى به آنها عنايتداشته مكرر مى گفته و به يكبار قناعت نمى كرده است اميرالمؤمنين مى فرمايد كه من اين جمله را غير مره يعنى نه خيال كنى كه يكبار بلكه مكرر از پيغمبر شنيدم كه | لن تقدس امه حتى يؤخذ للضعيف حقه من القوى غير متتعتع (2)| پيغمبر فرمود هرگز امتى ( كلمه امت مساوى است با آنچه امروز جامعه مى گوئيم ) , جامعه اى به مقام قداست, به مقامى كه قابل تقديس و تمجيد باشد كه بشود گفتاين جامعه جامعه انسانى است نمى رسد مگر آنوقت كه وضع به اين منوال باشد كه ضعيفحقش را از قوى بگيرد بدون لكنت كلمه , وقتى ضعيف در مقابل قوى مى ايستد لكنتى در بيانش وجود نداشته باشد اين شامل دو مطلب است : يكى اينكه مردم به طور كلى روحيه ضعف و زبونى را از خود دور كنند و در مقابل قوى هر اندزه قوى باشد شجاعانه بايستند , لكنتبه زبانشان نيفتد , ترس نداشته باشند كه ترس از جنود ابليس استو ديگر اينكه اصلا نظامات اجتماعى بايد طورى باشد كه درمقابل قانون , قوى و ضعيفى وجود نداشته باشد پس على ( ع ) مى گويد در برنامه ما يعنى در برنامه حكومت اسلامى ما | فيأمن المظلومون من عبادك | بندگان ستمديده تو خدايا در امنيتقرار گيرند , چنگال ستمگر را قطع كنيم .
چهارم : | و تقام المعطله من حدودك | در اصطلاح امروز وقتى مى گويند حدود , اصطرح فقه است گاهى اصطلاح خاص فقه با اصطلاح حديث متفاوتاست و خود فقه هم به اين مطلب توجه دارد امروز وقتى مى گوئيم ( حدود ) يعنى قوانين جزائى اسلام , ولى در اصطلاح خود قرآن يا در اصطلاح پيغمبر اگر گفته مى شود حدود : & تلك حدود الله فلا تعتدوها & يعنى مطلق مقررات اسلامى اعم از قوانين جزائى يا قوانين غير جزائى در يك جامعه فاسد گاهى حدود الهى , قوانين الهى ( جزائى يا غير جزائى ) به حالتتعطيل در مى آيد وقتى به حالت تعطيل در آمد , چون بى حساب وضع نشده است , نظام اجتماعى در همان قسمت مربوط به آن قانون به حالت نيمه تعطبل در مىآيد اعم از آنكه آن قانون الهى به طور كلى تعطيل شده باشد يا نه , به صورت تبعيض در آمده باشد يعنى در مورد بعضى اجرا مى شود , در مورد بعضى ديگر اجرا نمى شود , قانون قدرتش براى به تله انداختن قوى , ضعيف است و براى گرفتار كردن ضعيف , قوى است در نهضت حسينى عوامل متعددى دخالت داشته است , و همين امر سببشده است كه اين حادثه با اينكه از نظر تاريخى و وقايع سطحى , طول و تفصيل زيادى ندارد , از نظر تفسيرى و از نظر پى بردن و به ماهيت اين واقعه بزرگ تاريخى , بسيار بسيار پيچيده باشد . يكى از علل اينكه تفسيرهاى مختلفى درباره اين حادثه شده و احيانا سوء استفاده هايى از اين حادثه عظيم و بزرگ شده است , پيچيدگى اين داستان است از نظر عناصرى كه در به وجود آمدن اين حادثه موثر بوده اند . ما در اين حادثه به مسائل زيادى بر مى خوريم : در يك جا سخن از بيعت خواستن از امام حسين و امتناع امام از بيعت كردن است . در جاى ديگر دعوت مردم كوفه از امام و پذيرفتن امام اين دعوت راست . در جاى ديگر , امام به طور كلى بدون توجه به مسئله بيعت خواستن و امتناع از بيعت و بدون اينكه اساسا توجهى به اين مسئله بكند كه مردم كوفه از او بيعت خواسته اند , او را دعوتكرده اند يا نكرده اند , از اوضاع زمان و وضع حكومت وقت , انتقاد مى كند , شيوع فساد را متذكر مى شود , تغيير ماهيت اسلام را يادآورى مى كند , حلال شدن حرامها و حرام شدن حلالها را بيان مى نمايد , و آنوقت مى گويد وظيفه يك مرد مسلمان اين است كه در مقابل چنين حوادثى ساكت نباشد .
در اين مقام مى بينيم امام نه سخن از بيعت مىآورد و نه سخن از دعوت. نه سخن از بيعتى كه يزيد از او مى خواهد , و نه سخن از دعوتى كه مردم كوفه از او كرده اند . قضيه از چه قرار است ؟ آيا مسئله , مسئله بيعت بود ؟ آيا مسئله مسئله دعوت بود ؟ آيا مسئله , مسئله اعتراض و انتقاد و يا شيوع منكرات بود ؟ كداميكاز اين قضايا بود ؟ اين مسئله را ما بر چه اساسى توجيه كنيم ؟ به علاوه چه تفاوت واضح و بينى ميان عصر امام يعنى دوره يزيد با دوره هاى قبل بوده ؟ بالخصوص با دوره معاويه كه امام حسن عليه السلام با معاويه صلح كرد ولى امام حسين عليه السلام به هيچ وجه سر صلح با يزيد نداشت و چنين صلحى را جايز نمى شمرد .
حقيقت مطلب اين است كه همه اين عوامل , موثر و دخيل بوده است. يعنى همه اين عوامل وجود داشته و امام در مقابل همه اين عوامل عكس العمل نشان داده است . پاره اى از عكس العملها و عملهاى امام بر اساس امتناع از بيعت است , پاره اى از تصميمات امام بر اساس دعوت مردم كوفه است و پاره اى بر اساس مبارزه با منكرات و فسادهايى كه در آن زمان به هر حال وجود داشته است . همه اين عناصر , در حادثه كربلا كه مجموعه اى استاز عكس العملها و تصميماتى كه از طرف وجود مقدس اباعبدالله عليه السلام اتخاذ شده دخالت داشته است .
ابتدا درباره مسئله بيعت بحث مى كنيم كه اين عامل چقدر دخالت داشت و امام در مقابل بيعت خواهى چه عكس العملى نشان داد و تنها بيعت خواستن براى امام چه وظيفه اى ايجاب مى كرد ؟
همه شنيده ايم كه معاويه بن ابى سفيان با چه وضعى به حكومت و خلافت رسيد . بعد از آنكه اصحاب امام حسن عليه السلام آنقدر سستى نشان دادند , امام حسن يك قرارداد موقت با معاويه امضاء مى كند نه بر اساس خلافتو حكومت معاويه , بلكه بر اين اساس كه معاويه اگر مى خواهد حكومت كند براى مدت محدودى حكومت كند و بعد از آن مسلمين باشند و اختيار خودشان , و آن كسى را كه صلاح مى دانند , به خلافت انتخاب كنند , و به عبارتديگر به دنبال آن كسى كه تشخيص مى دهند صلاحيت خلافت را دارد و از طرف پيغمبر اكرم منصوب شده است, بروند . تا زمان معاويه مسئله حكومت و خلافت , يك مسئله موروثى نبود , مسئله اى بود كه درباره آن تنها دو طرز فكر وجود داشت . يك طرز فكر اين بود كه خلافت , فقط و فقط شايسته كسى است كه پيغمبر به امر خدا او را منصوب كرده باشد . و فكر ديگر اين بود كه مردم حق دارند خليفه اى براى خودشان انتخاب كنند .
به هر حال اين مسئله در ميان نبود كه يك خليفه تكليف مردم را براى خليفه بعدى معين كند , براى خود جانشين معين كند , او هم براى خود جانشين معين كند و . . . و ديگر مسئله خلافت نه دائر مدار نص پيغمبر باشد و نه مسلمين در انتخاب او دخالتى داشته باشند . يكى از شرايطى كه امام حسن در آن صلحنامه گنجاند ولى معاويه صريحا به آن عمل نكرد ( مانند همه شرايط ديگر ) بلكه امام حسن را مخصوصا با مسموميت كشت و از بين برد كه ديگر موضوعى براى اين ادعا باقى نماند و به اصطلاح مدعى در كار نباشد , همين بود كه معاويه حق ندارد تصميمى براى مسلمين بعد از خودش بگيرد , خودش هر مصيبتى براى دنياى اسلام هست , هست , بعد ديگر اختيار با مسلمين باشد و به هر حال اختيار با معاويه نباشد . اما تصميم معاويه از همان روزهاى اول اين بود كه نگذارد خلافت از خاندانش خارج شود و به قول مورخين , كارى كند كه خلافت را به شكل سلطنتدر آورد . ولى خود او احساس مى كرد كه اين كار فعلا زمينه مساعدى ندارد . درباره اين مطلب زياد مى انديشيد و با دوستان خاص خود در ميان مى گذاشت ولى جرات اظهار آن را نداشت و فكر نمى كرد كه اين مطلب عملى شود .
بعد از اينكه معاويه در نيمه ماه رجب سال شصتم مى ميرد , يزيد به حاكم مدينه كه از بنى اميه بود نامه اى مى نويسد و طى آن موت معاويه را اعلام مى كند و مى گويد از مردم براى من بيعت بگير . او مى دانست كه مدينه مركز است و چشم همه به مدينه دوخته شده . در نامه خصوصى دستور شديد خودش را صادر مى كند , مى گويد حسين بن على را بخواه و از او بيعت بگير , و اگر بيعت نكرد , سرش را براى من بفرست .
بنابراين يكى از چيزهايى كه امام حسين با آن مواجه بود تقاضاى بيعت با يزيد بن معاويه اينچنينى بود كه گذشته از همه مفاسد ديگر , دو مفسده در بيعت با اين آدم بود كه حتى در مورد معاويه وجود نداشت . يكى اينكه بيعت با يزيد , تثبيت خلافت موروثى از طرف امام حسين بود . يعنى مسئله خلافت يك فرد مطرح نبود . مسئله خلافت موروثى مطرح بود .
مفسده دوم مربوط به شخصيت خاص يزيد بود كه وضع آن زمان را از هر زمان ديگر متمايز مى كرد . او نه تنها مرد فاسق و فاجرى بود بلكه متظاهر و متجاهر به فسق بود و شايستگى سياسى هم نداشت . معاويه و بسيارى از خلفاى آل عباس هم مردمان فاسق و فاجرى بودند , ولى يك مطلب را كاملا درك مى كردند , و آن اينكه مى فهميدند كه اگر بخواهند ملك و قدرتشان باقى بماند , بايد تا حدود زيادى مصالح اسلامى را رعايت كنند , شئون اسلامى را حفظ كنند . اين را درك مى كردند كه اگر اسلام نباشد آنها هم نخواهند بود . مى دانستند كه صدها ميليون جمعيتاز نژادهاى مختلف چه در آسيا , چه در آفريقا و چه در اروپا كه در زير حكومت واحد در آمده اند و از حكومت شام يا بغداد پيروى مى كنند , فقط به اين دليل است كه اينها مسلمانند , به قرآن اعتقاد دارند و به هر حال خليفه را يك خليفه اسلامى مى دانند , و الا اولين روزى كه احساس كنند كه خليفه خود بر ضد اسلام است , اعلام استقلال مى كنند .
چه موجبى داشت كه مثلا مردم خراسان , شام و سوريه , مردم قسمتى از آفريقا , از حاكم بغداد يا شام اطاعتكنند ؟ دليلى نداشت. و لهذا خلفايى كه عاقل , فهميده و سياستمدار بودند اين را مى فهميدند كه مجبورند تا حدود زيادى مصالح اسلام را رعايت كنند . ولى يزيد بن معاويه اين شعور را هم نداشت , آدم متهتكى بود , آدم هتاكى بود , خوشش مىآمد به مردم و اسلام بى اعتنايى كند , حدود اسلامى را بشكند . معاويه هم شايد شراب مى خورد ( اينكه مى گويم شايد , از نظر تاريخى است , چون يادم نمىآيد , ممكن است كسانى با مطالعه تاريخ , موارد قطعى پيدا كنند( 3 ) ولى هرگز تاريخ نشان نمى دهد كه معاويه در يك مجلس علنى شراب خورده باشد يا در حالتى كه مست است وارد مجلس شده باشد , در حالى كه اين مرد علنا در مجلس رسمى شراب مى خورد , مست لايعقل مى شد و شروع مى كرد به ياوه سرايى . تمام مورخين معتبر نوشته اند كه اين مرد , ميمون باز و يوز باز بود . ميمونى داشت كه به آن كنيه اباقيس داده بود و او را خيلى دوست مى داشت. چون مادرش زن باديه نشين بود و خودش هم در باديه بزرگشده بود , اخلاق باديه نشينى داشت , با سگو يوز و ميمون انس و علاقه بالخصوصى داشت .
مسعودى در مروج الذهبمى نويسد : ( ميمون را لباسهاى حرير و زيبا مى پوشانيد و در پهلو دست خود بالاتر از رجال كشورى و لشكرى مى نشاند( ! اينست كه امام حسين ( ع ) فرمود : | و على الاسلام السلام اذ قد بليت الامه براع مثل يزيد | ( 4 ) . ميان او و ديگران تفاوت وجود داشت . اصلا وجود اين شخص تبليغ عليه اسلام بود . براى چنين شخصى از امام حسين ( ع ) بيعت مى خواهند ! امام از بيعت امتناع مى كرد و مى فرمود : من به هيچ وجه بيعت نمى كنم . آنها هم به هيچ وجه از بيعت خواستن صرف نظر نمى كردند .
...
تحقیق فلسفه قيام امام حسين_1528298922_11385_3418_1217.zip0.00 MB |